Monday, July 30, 2007

صبح نمناکیست
دیشب باران بی رحمانه بی عطوفت همیشگی اش بر برگ های شهر کوبید یا نه شاید می خواست پشت بام خانه ها را در هم بکوبد
آبی پر رنگ خاکستری پوش نمی دانست خانه هایی که چاه های برگشته رو به آسمانند از قهر شبانه اش بی خبر در خوابند یا شاید همین ما، طبقه های بالاتر برای خشم او کافی بودیم. صبح نمناکیست، سرابی که مرا هر روز به مقصدم می رساند بیش از همیشه خلوت است و معنای خلوتی این چنین در شهر ما آرامش نیست اغلب مردیست که ماشین تمیزش را سر پیچ کوچه ای نگه می دارد، باعجله در را باز می کند، زیپ شلوارش را پایین می کشد تا نحوست شب بارانی اش را نشان دهد یانحسی خواب آشفته شب پیش را. دقیقه ای از فریاد تو و فرار چشمان وحشت زده اش گذشته و می اندیشم، کاش فریاد نمی زدم

Sunday, July 29, 2007

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
عباس صفاری

منی که می بینی