Thursday, March 6, 2008

ماهی کوچک طلایی رنگم مرده
و عجیب، اشکی برای ریختن ندارم
از خاک قالبی به شکل قلب ساختم
ماهی کوچکم در کفنی از دستمال کاغذی میان قلب خاکی آرمیده

Tuesday, November 13, 2007

من حوا نيستم، مريمم
پرده پايين افتاد
خدا دستهاي حوا را شست
مريم در كالبد حوا دميده شد و باكره آبستن
فريباي تاريخ لباسهايش را به مادر باكره ي مسيحا بخشيد
حتي فاحشه ي شهر هم همنام و همسفره ي او گشت
صحنه مدتهاست عوض شده
من فرزند مريمم، مادر باكره ي مسيحا

Monday, November 12, 2007

نوشته هايم همه چند پاره اند
چنان كه روحم
.......چنان كه مي خواني ام
تو بپيوندشان
چنان كه مرا با خود پيوستي
وديگر با به ابتدا باز گرد
بخوان
از هم گسستگي ام را

Tuesday, September 11, 2007

ايستاده بر دستها، پاها را به هم مي مالد، صداي انتظار. صدايي كه حتي در سكوت شب هم ميان هوهوي كولر ها و صداي ماشين هاي شهر گم مي شود. قرن هاست انتظار مي كشيم پا در هوا، بدون تعادل، تنها، به دنبال نقطه اي روشن، در خيال هامان دست و پا مي زنيم. به دنبال نقطه اي براي اتكا در اين جهان گردنده ي كرد و بي تعادل. سرگيجه زمينمان مي زند باز برمي خيزيم، لميده بر كاناپه روانكاو مرور مي كنيم ملغمه ي خيال و رويا و خاطره را، تا باز روشن كنيم روشنايي اندك اميدي را كه اينچنين نا اميدمان كرده. من، تو، او و تمام جيرجيرك هاي باغچه خانه مان

Thursday, September 6, 2007


خيابان هاي اين شهر همه به هم راه دارند
نيمه شعبان است. تولد منجي
خيابان هاي اطرافم چراغانيست
كاش مي توانستم اين همه نور و رنگ را از بالا ببينم
همه را يك جا
محله هاي خاموش را پيدا كنم، فرود آيم از مردم محله بپرسم: منتظر كسي نيستيد؟
منجي، اين همه نور براي توست
بيا راه را پيدا مي كني
در كدام خانه را مي زني؟ خانه اي غرق نور؟
يا در يكي از خانه هايي كه اهلش هيچ چراغي برايت نيفروخته اند؟... فرودآ

Friday, August 24, 2007

گفتی امروز صبح او را می کشی
مکش. هنوز مرا خیره می کند
برجستگی آن سر تیره رنگ بی همتا
خرامان در میان علف های بلند بر تپه ی درخت نارون
قرقاول داشتن، یا اینکه اصلا کسی سراغ ما بیاید
خودش چیزی ست
من عارف مسلک نیستم
و فکر نمی کنم قرقاول روح داشته باشد
مساله همین جسم اوست
و همین به او حق می دهد، شکوهی شاهانه می دهد
سیلویا پلات
ترجمه ضیاء موحد
فصلنامه ارغنون

Tuesday, August 7, 2007

برای تو هر کاری می کنم
برای وصال، نه
تصویر تو، میان اتاقت ایستاده بر سجاده، سوره بقره می خوانی به رکعت دوم
پشت سرت نشسته بر گلیم نارنجی، حظ می برم این ایمان و صدا و صوت را، خمیدگی گردنت و خشوعی که به معبودت می کنی
همین
تصاویری اندک، رویاهایی که در قاب ذهن من نیز کم رنگ ترند

Monday, August 6, 2007

پانزده ساله بودم که اولین تعلقاتم را سوزاندم تمام پانزده سال گذشته را، تمام جمله های کودکانه، گریه های شبانه، دوست های مدرسه، قصه های بی مزه، نامه های عاشقانه خطاب به هیچکس، همه با هم لابلای برگ های دفترچه خاطراتم که روی پشت بام با کمک الکل و کبریت آشپزخانه سوختند. تا من تعلق خاطری نداشته باشم، آرزو نکنم، فراموش کنم، پاک کنم، نگاه کنم و عبور
از من چه می خواستی حالا! 15 سال بعد از 15 سالگی، چه می خواهی؟
دلت می خواهد تحمل کنم نگاهت را که ثابت روی صورت من در جستجوی اسطوره های خنده دارند. نه تو بیشتر می خواهی، دلت می خواهد پاسخ بدهم فریاد بزنم پلاکارد گردنم بیندازم حتی بجنگم؟؟؟؟؟
تو هم جنگجو نیستی
دلت می خواهد شاعر شعر های حماسی وطنت باشی؟؟؟ باور کن جنگجویان قدیمی نیز مردان بزرگی نبوده اند درست مانند تو، فقط شاعر خوبی هستی. قدرت کلام تو در مقابل قدرت عضلات آنها همین

Thursday, August 2, 2007

تو خواب مي ماني، درست همان وقتي که بايد روبرويش، ايستاده يا نشسته يا حتي خوابيده صاف در چشمانش نگاه کنی. اين آخرين جمله اي بود که پيرزن کولي به تو گفت، آخرين تصويري که داخل چادرش در گوي بلورين ديد. چادري که سنگ ها درخشان با تار و پود آن بافته شده بود، بين تمام شيشه هاي بزرگ و کوچک و پر و خالي روي زمين، ميان بوي مارچوبه و شبدر و بابونه و کندر و صندوق هاي روي هم چيده شده دور و بر، بعد از روي صندلي روبرويت بلند شد، نگاه تو خيره چين هاي دامن مواجش را تا جلوي در چادر دنبال کرد، پير زن از درز چادر بيرون را نگاهي انداخت، قد راست و قدم هاي استوارش هيچ به موهاي سفيد و چين های صورتش نمي آمد و صدايش که گفت: کس ديگري نيست پسر، تو مشتري آخرم بودي. بلند شو برگرد خانه مادرت منتظر است پيرزن بند هاي جلوي در چادر را محکم کرد کلاه کيس موي سفيد را از سر برداشت، خط هاي چين و چروک را از صورتش پاک کرد، در صندوقچه بزرگ تابوت شکل کنار چادر را باز کرد و آرام کنار مرد داخل صندوقچه خزيد. مرد تکاني به بدنش داد کمي آنطرفتر. زن موهاي سياهش را روي شانه ريخت و گفت: عجيب است اين هزارو سيصد و هشتاد و ششمین نفري بود که در اين سرزمين گوي بلورين بختش را خواب آلوده نشان داد، انگار اينجا همه دير مي رسند مرد خنده کجي کرد، سبيل هاي باريکش شبيه خط کج موربي شد
ممکن نيست، يعني استثنا هم ندارند؟ زن سري تکان داد و گفت: بايد هزارو سيصد و پنجاه و هفتمين را مي ديدي خيلي کار ها کرده بود اما در خواب، و اين آخري ها شماره هاي هزار و سيصد و هفتاد و شش يا هزار و سيصد و هشتاد هم خواب روي داشتند. مرد داخل صندوقچه موهاي سياه زن را روي لب هايش کشيد ابرو هاي گره دارش را پايين تر داد و گفت: من نفهميدم چرا اينجا خودت را شبيه پير زن ها مي کني جذابيت موهاي سياه تو در تمام شهر ها زبانزد بوده. زن لبانش را متفکرانه جمع کرد و گفت گفته بودم اينجا سرزمين احترام به تجربه است احترام به موي سپيد و پيراهن هاي پاره، عقل کاره اي نيست جواني و هوش بهايي ندارد قهرمان افسانه اي اين سرزمين پيرمردي است که پسرش را قبل از اينکه بشناسد، مي کشد. اينجا افسانه اديپ رواج ندارد ... وراجي بس است خوابم مي آيد
مرد طناب در صندوقچه را کشيد، در صندوقچه با صداي بلندي بسته شد و تا کيلو متر ها زمين لرزيد

Monday, July 30, 2007

صبح نمناکیست
دیشب باران بی رحمانه بی عطوفت همیشگی اش بر برگ های شهر کوبید یا نه شاید می خواست پشت بام خانه ها را در هم بکوبد
آبی پر رنگ خاکستری پوش نمی دانست خانه هایی که چاه های برگشته رو به آسمانند از قهر شبانه اش بی خبر در خوابند یا شاید همین ما، طبقه های بالاتر برای خشم او کافی بودیم. صبح نمناکیست، سرابی که مرا هر روز به مقصدم می رساند بیش از همیشه خلوت است و معنای خلوتی این چنین در شهر ما آرامش نیست اغلب مردیست که ماشین تمیزش را سر پیچ کوچه ای نگه می دارد، باعجله در را باز می کند، زیپ شلوارش را پایین می کشد تا نحوست شب بارانی اش را نشان دهد یانحسی خواب آشفته شب پیش را. دقیقه ای از فریاد تو و فرار چشمان وحشت زده اش گذشته و می اندیشم، کاش فریاد نمی زدم

Sunday, July 29, 2007

لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
عباس صفاری

منی که می بینی