Tuesday, September 11, 2007

ايستاده بر دستها، پاها را به هم مي مالد، صداي انتظار. صدايي كه حتي در سكوت شب هم ميان هوهوي كولر ها و صداي ماشين هاي شهر گم مي شود. قرن هاست انتظار مي كشيم پا در هوا، بدون تعادل، تنها، به دنبال نقطه اي روشن، در خيال هامان دست و پا مي زنيم. به دنبال نقطه اي براي اتكا در اين جهان گردنده ي كرد و بي تعادل. سرگيجه زمينمان مي زند باز برمي خيزيم، لميده بر كاناپه روانكاو مرور مي كنيم ملغمه ي خيال و رويا و خاطره را، تا باز روشن كنيم روشنايي اندك اميدي را كه اينچنين نا اميدمان كرده. من، تو، او و تمام جيرجيرك هاي باغچه خانه مان

Thursday, September 6, 2007


خيابان هاي اين شهر همه به هم راه دارند
نيمه شعبان است. تولد منجي
خيابان هاي اطرافم چراغانيست
كاش مي توانستم اين همه نور و رنگ را از بالا ببينم
همه را يك جا
محله هاي خاموش را پيدا كنم، فرود آيم از مردم محله بپرسم: منتظر كسي نيستيد؟
منجي، اين همه نور براي توست
بيا راه را پيدا مي كني
در كدام خانه را مي زني؟ خانه اي غرق نور؟
يا در يكي از خانه هايي كه اهلش هيچ چراغي برايت نيفروخته اند؟... فرودآ

منی که می بینی