Friday, August 24, 2007

گفتی امروز صبح او را می کشی
مکش. هنوز مرا خیره می کند
برجستگی آن سر تیره رنگ بی همتا
خرامان در میان علف های بلند بر تپه ی درخت نارون
قرقاول داشتن، یا اینکه اصلا کسی سراغ ما بیاید
خودش چیزی ست
من عارف مسلک نیستم
و فکر نمی کنم قرقاول روح داشته باشد
مساله همین جسم اوست
و همین به او حق می دهد، شکوهی شاهانه می دهد
سیلویا پلات
ترجمه ضیاء موحد
فصلنامه ارغنون

Tuesday, August 7, 2007

برای تو هر کاری می کنم
برای وصال، نه
تصویر تو، میان اتاقت ایستاده بر سجاده، سوره بقره می خوانی به رکعت دوم
پشت سرت نشسته بر گلیم نارنجی، حظ می برم این ایمان و صدا و صوت را، خمیدگی گردنت و خشوعی که به معبودت می کنی
همین
تصاویری اندک، رویاهایی که در قاب ذهن من نیز کم رنگ ترند

Monday, August 6, 2007

پانزده ساله بودم که اولین تعلقاتم را سوزاندم تمام پانزده سال گذشته را، تمام جمله های کودکانه، گریه های شبانه، دوست های مدرسه، قصه های بی مزه، نامه های عاشقانه خطاب به هیچکس، همه با هم لابلای برگ های دفترچه خاطراتم که روی پشت بام با کمک الکل و کبریت آشپزخانه سوختند. تا من تعلق خاطری نداشته باشم، آرزو نکنم، فراموش کنم، پاک کنم، نگاه کنم و عبور
از من چه می خواستی حالا! 15 سال بعد از 15 سالگی، چه می خواهی؟
دلت می خواهد تحمل کنم نگاهت را که ثابت روی صورت من در جستجوی اسطوره های خنده دارند. نه تو بیشتر می خواهی، دلت می خواهد پاسخ بدهم فریاد بزنم پلاکارد گردنم بیندازم حتی بجنگم؟؟؟؟؟
تو هم جنگجو نیستی
دلت می خواهد شاعر شعر های حماسی وطنت باشی؟؟؟ باور کن جنگجویان قدیمی نیز مردان بزرگی نبوده اند درست مانند تو، فقط شاعر خوبی هستی. قدرت کلام تو در مقابل قدرت عضلات آنها همین

Thursday, August 2, 2007

تو خواب مي ماني، درست همان وقتي که بايد روبرويش، ايستاده يا نشسته يا حتي خوابيده صاف در چشمانش نگاه کنی. اين آخرين جمله اي بود که پيرزن کولي به تو گفت، آخرين تصويري که داخل چادرش در گوي بلورين ديد. چادري که سنگ ها درخشان با تار و پود آن بافته شده بود، بين تمام شيشه هاي بزرگ و کوچک و پر و خالي روي زمين، ميان بوي مارچوبه و شبدر و بابونه و کندر و صندوق هاي روي هم چيده شده دور و بر، بعد از روي صندلي روبرويت بلند شد، نگاه تو خيره چين هاي دامن مواجش را تا جلوي در چادر دنبال کرد، پير زن از درز چادر بيرون را نگاهي انداخت، قد راست و قدم هاي استوارش هيچ به موهاي سفيد و چين های صورتش نمي آمد و صدايش که گفت: کس ديگري نيست پسر، تو مشتري آخرم بودي. بلند شو برگرد خانه مادرت منتظر است پيرزن بند هاي جلوي در چادر را محکم کرد کلاه کيس موي سفيد را از سر برداشت، خط هاي چين و چروک را از صورتش پاک کرد، در صندوقچه بزرگ تابوت شکل کنار چادر را باز کرد و آرام کنار مرد داخل صندوقچه خزيد. مرد تکاني به بدنش داد کمي آنطرفتر. زن موهاي سياهش را روي شانه ريخت و گفت: عجيب است اين هزارو سيصد و هشتاد و ششمین نفري بود که در اين سرزمين گوي بلورين بختش را خواب آلوده نشان داد، انگار اينجا همه دير مي رسند مرد خنده کجي کرد، سبيل هاي باريکش شبيه خط کج موربي شد
ممکن نيست، يعني استثنا هم ندارند؟ زن سري تکان داد و گفت: بايد هزارو سيصد و پنجاه و هفتمين را مي ديدي خيلي کار ها کرده بود اما در خواب، و اين آخري ها شماره هاي هزار و سيصد و هفتاد و شش يا هزار و سيصد و هشتاد هم خواب روي داشتند. مرد داخل صندوقچه موهاي سياه زن را روي لب هايش کشيد ابرو هاي گره دارش را پايين تر داد و گفت: من نفهميدم چرا اينجا خودت را شبيه پير زن ها مي کني جذابيت موهاي سياه تو در تمام شهر ها زبانزد بوده. زن لبانش را متفکرانه جمع کرد و گفت گفته بودم اينجا سرزمين احترام به تجربه است احترام به موي سپيد و پيراهن هاي پاره، عقل کاره اي نيست جواني و هوش بهايي ندارد قهرمان افسانه اي اين سرزمين پيرمردي است که پسرش را قبل از اينکه بشناسد، مي کشد. اينجا افسانه اديپ رواج ندارد ... وراجي بس است خوابم مي آيد
مرد طناب در صندوقچه را کشيد، در صندوقچه با صداي بلندي بسته شد و تا کيلو متر ها زمين لرزيد

منی که می بینی