Monday, August 6, 2007

پانزده ساله بودم که اولین تعلقاتم را سوزاندم تمام پانزده سال گذشته را، تمام جمله های کودکانه، گریه های شبانه، دوست های مدرسه، قصه های بی مزه، نامه های عاشقانه خطاب به هیچکس، همه با هم لابلای برگ های دفترچه خاطراتم که روی پشت بام با کمک الکل و کبریت آشپزخانه سوختند. تا من تعلق خاطری نداشته باشم، آرزو نکنم، فراموش کنم، پاک کنم، نگاه کنم و عبور
از من چه می خواستی حالا! 15 سال بعد از 15 سالگی، چه می خواهی؟
دلت می خواهد تحمل کنم نگاهت را که ثابت روی صورت من در جستجوی اسطوره های خنده دارند. نه تو بیشتر می خواهی، دلت می خواهد پاسخ بدهم فریاد بزنم پلاکارد گردنم بیندازم حتی بجنگم؟؟؟؟؟
تو هم جنگجو نیستی
دلت می خواهد شاعر شعر های حماسی وطنت باشی؟؟؟ باور کن جنگجویان قدیمی نیز مردان بزرگی نبوده اند درست مانند تو، فقط شاعر خوبی هستی. قدرت کلام تو در مقابل قدرت عضلات آنها همین

No comments:

منی که می بینی